نوشته شده توسط : سارا


پرسیدم از تو ای خدا...
عذابی هست که زن را در آن سهیم نکرده باشی؟
دردی هست که زن را به آن مبتلا نکرده باشی؟
شبی هست که او را بی خواب نکرده باشی؟
باری هست که به او تحمیل نکرده باشی؟

رنجی هست که او را در آن شریک نکرده باشی؟
و در آخر...
شکستی هست که او را با آن مواجه نکرده باشی؟
اما تو در پاسخ گفتی:
ای بنده عجول من....
قلبی رئوف تر از آنی هست که به تو هدیه کردم؟
محبتی بی ریاتر از آنی هست که در رگهایت جاری کردم؟
اشکی پاکتر از آنی هست که در چشمانت جوشاندم؟
چشمانی بی قرار تر از آنی هست که به انتظارت نشاندم؟
دلی بردبارتر از آنی هست که به تو ارزانی کردم؟

چتری وسیع تر از آنی هست که سایه بان چشمانت کردم؟

نعمتی بزرگتر از آنی هست که در زیر پاهایت گسترانیدم؟
و در آخر...
قدرتی فراتر از آنی هست که پایه زندگی کودکی باشی و من ....
به تو عطا کردم؟؟!!!


"سارا زیبایی"



:: موضوعات مرتبط: درددل با خدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 1361
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سارا

نمی دانم که بود؟....یا که چه بود؟...نور شهاب بود که در آسمان برای لحظه ای درخشید و رفت...؟یا ستاره ای بود که بی منظور به من چشمکی زد و رفت؟...آن چه بود؟....لحظه ای درخشید و نماند،عقل من را ربود و رفت!دلم از جا کنده شد،گویا اولین بارش بود که چنین تابید و رفت!او که بود،این چنین مرا خنداند و رفت...؟یا که نه....؟او پیش من است...او همین جاست در بالین من است...ذره ذره در خون من است...روح من و عشق من است...او نرفت،لحظه ای تابید اما نرفت،خوش درخشید اما نرفت...او به من خندید اما نرفت...هر شب در آسمان چشمکی زد اما نرفت...در دلم ماند و هیچ جا نرفت....

 

سارا زیبایی



:: موضوعات مرتبط: درددل با خدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 813
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سارا


احساس غریبگی و بیهودگی می کنی،می دانم!


دلت از بی کسی و دربه دری بیزار است،می دانم!


تو خوشی به یک بوسه پرمهر،به یک عشق لطیف


تو مثل شاپرک،در آسمان امید و خیال ترم بال می زنی،


این را هم می دانم!


بغضی در گلویت خانه کرده،با اشکی روحت را پاک می کنی،می دانم!


لبخندت را به هر کسی ارزانی نمی کنی و زیباییت را دست خوش نگاههای هوس باز نمی گردانی،


مهر و محبتت را گران می فروشی و غرورت را همیشه در صندوقچه دلت قایم می کنی!


به خدا همه را می دانم!


اما تو نمی دانی،افق عشق تنها با هر لبخند زیبای تو روشن می شود!


هر دلی از مهر و محبت توست که در سینه می تپد!


تو نمی دانی دستان قدرتمند و معجزه گر توست که با نوازشهای خود،هر دردی را دوا می کند!


و ای کاش می دانستی که عشق و سخاوت تو،وجود تو،گرما بخش، چو خورشید در آسمان بی انتهاست!


"سارا زیبایی"



:: موضوعات مرتبط: دل نوشته ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 767
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سارا



می زدم نـــــــفس نفــــــس


افتــــــــاده بودم در قفـــــــس


بین یک مشـــــــت خار و خـس


پر زنــــــــــاله پر ز تــــــــــرس


آرزویم گریز از این هــــــــــوس


ببارم چو ابری یک نفـــــــــس


عشق من کودکی بی کار و کـــس


حسی شیرین یا که یک حسی ملس


ترک کرده دیگر سینه را در این قفس


خوابم به انتها رسید همین و بس!


"سارا زیبایی"



:: موضوعات مرتبط: دل نوشته ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 673
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سارا
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سارا


به یاد دارم، شبی از شبهای پاییز


در حضور آهنگ کوچ کلاغ ها


تو دستم را گرفتی....برایم از عشق خواندی!


تو گفتی در این شب بارانی،


در حضور رهگذر های خیابان


تو را می پرستم من،ندارم از خدا ترسی.


من از شادی درخشیدم


در خیالم تا قله کوه دویدم...


حس شیرین عشق مرا در بر گرفت


خنده بر لبهای من باز جان گرفت!


تو گفتی گر می توانی با من عهد ببند


با کسی جز من نباشی هم نفس


به رویت لبخندی زدم


از دل و دینم برایت حرف زدم


اکنون روز ها گذشته از آن شب پاییز


بی تو ماندم و تو بی من چه تنهایی!


تو فرسنگها دوری از من


زیر خاکها ،


 در آسمان،


من اینجا بر زمینم،


غریب و سرد و خاموش


تو نیستی ...


تو رفتی بی آنکه بر عهدت بمانی!

 

"سارا زیبایی"



:: موضوعات مرتبط: دل نوشته ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 963
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سارا

نه من محتاج نیستم!


محتاج نگاه هایی که محبت را به من می دهند


اما در آخر همه را بی کم و کاست حساب می کنند!


محتاج ترحم ها،عشقهای دروغین و و هوسهای زودگذر نیستم!


محتاج انسانهایی که در خود و باورهایشان غرق شده اند هم نیستم!


محتاج دل خوشی ها و خنده های الکی،خوش بختی های بی دوام و وجود های دورنگی نیستم!


دگـــــــــــــر محتاج نیستم!!!


من فقط محتاج یک نگاهم،


یک نظر و یک عشق!


عشقی که از آبهای بی کران اقیانوسها هم آبی تر است،


نگاهی که از هر الماسی درخشان تر،


صدایی که از هر نغمه ای خوش آهنگ تر،


وجودی که از هر شعله ای سوزان تر و دلنشین تر،


و دستی که از همه دستها بی ریا تر است!


همه را در وجود او یافتم!


آری در یک جمله فریاد می زنم:


"به تو محتاجم خدایـــــــــــــــــــــــا!!"


 


"سارا زیبایی"




:: موضوعات مرتبط: درددل با خدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 1170
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سارا

 http://i00.c.aliimg.com/blog/upload/2009/09/15/8b290c479af2ebad9129d0475591765a.gif

 

روزگاریست خدایا...

 

چشمانم ابرهای پاییزی را رو سفید کرده اند،

 

آه که لبهایم ازتن عریان درختان خزان،خشک تر است،

 

دستانم سردتر از باد و دلم افسرده تر از برگهای زرد خزان!

 

ناله ام سخت تر از رعد و نگاهم گذرا تر از برق!

 

حرف ها و خنده هایم مات تر از مه شده اند،

 

این روزها قدم هایم،پا به پای باران و برف ز من می گریزند،

 

و چه دلگیر از اسارت گلایه می کنند...

 

چه اسیر خویشتنم و چه بیزار از اسارت!

 

آه خدایا....

 

چه بوی خزان می دهم!



:: موضوعات مرتبط: درددل با خدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 1353
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سارا

 

 

قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند " چه کس مرده است؟ " چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل کرده است .

 

 قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام . یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی ذوق میکند که ترابا طلا نوشته ،‌یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و ... ! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

 

 قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند ،‌آنچنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند . اگر چند آیه از ترا به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند " احسنت ...! " گویی مسابقه نفس است ...


  قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ،‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند . خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو . آنانکه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما باقرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم.

 

"دکتر علی شریعتی"



:: بازدید از این مطلب : 1116
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سارا

http://www.dovechristiancounseling.com/Free-Woman.jpg


 


من دلم می خواهد یک زن باشم... یک زن آزاد...


یک زن آزاده من متولد می شوم، رشد می کنم تصمیم می گیرم و بالا می روم.


من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم. من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !ـ من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!


ـ من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد، نارنجی، برای خودم آرایش می کنم- گاهی غلیظ، می­رقصم- گاه آرام، گاه تند، می­خندم بلند بلند بی ­اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر... برای خودم آواز می­خوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فالش بخوانم، آهنگ می­زنم و شادترین آهنگ­ها را گوش می­دهم. زن درون من یک موجود مستقل است. نه به دنبال تکیه­ گاه می­گردد که آویزش شود، نه صندلی که رویش خستگی در کند و نه نردبان که از آن بالا برود. زن درونم به دنبال یک همسفر است، یک همراه، شانه به شانه. گاه من تکیه گاه باشم گاه او. گاه من نردبان باشم ، گاه او. مهر بورزد و مهر دریافت کند.


زن درون من کارگر بی­مزد خانه نیست که تمام وجودش بوی قورمه سبزی بدهد و دست­هایش همیشه بوی پیاز داغ؛ که بزرگترین هنرش گلدوزی کردن و دمکنی دوختن باشد. روزها بشوید و بساید و عصرها جوراب­ها و زیرپوش­های شوهرش را وصله کند . زن درونم این­ها نیست که حتی اگر تو به آن بگویی کد بانو!!! در خانه من کسی گرسنه نیست ، بچه­ها بوی جیش نمی­دهند، لباس­ها کثیف نیستند و همیشه بوی عطر غذا جریان دارد؛ اگر عشق باشد، زندگی  هست!


من یک زنم ... نه جنس دوم... نه یک موجود تابع... نه یک ضعیفه ... نه یک تابلوی نقاشی شده، نه یک عروسک متحرک برای چشم چرانی، نه یک کارگر بی­مزد تمام وقت، نه یک دستگاه جوجه کشی.


باور داشته باش من هم اگر بخواهم می­توانم خیانت کنم، بی­ تفاوت و بی­ احساس باشم، بی­ ادب و شنیع باشم، بی­ مبالات و کثیف باشم. اگر نبوده­ ام و نیستم ، نخواسته ­ام و نمی­خواهم. آری؛ زن درونم عشق می­خواهد و عشق می­ورزد، احترام می­خواهد و احترام می­گذارد. من به زن وجودم افتخار می­کنم، هر روز و هر لحظه ... من به تمام زنان آزاده و سربلند دنیا افتخار می­کنم و به تمام مردانی که یک زن را اینگونه می­بینند.



:: موضوعات مرتبط: زن درون من , ,
:: بازدید از این مطلب : 903
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 اسفند 1389 | نظرات ()